داستان زير در مورد کوهنورديست که مي خواست از بلند ترين کوه ها بالا برود..





پس از سالها تلاش و اماده سازي ماجراي خود را اغاز کرد ولي از انجا که افتخار اين کار را تنها براي خود مي خواست تصميم گرفت تنها از کوه بالا رود.. او سفرش را وقتي آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاريکي ميرفت. ولي قهرمان ما به جاي انکه چادر بزند و شب را در چادر به روز برساند به صعودش ادامه داد تا اينکه هوا کاملا تاريک شد. بجز تاريکي چيزي ديده نمي شد..سياهي تاريکي همه جا را پوشانده بود و مرد نمي توانست جايي را ببيند حتي ماه و ستاره ها نيز پشت انبوهي از ابر پنهان شده بود. کوه نورد همان طور و در همه تاريکي بالا مي رفت. چيزي به فتح قله نمانده بود ناگهان پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمام تر به پايين سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در ان لحظات سرشاز از ترس و هراس تمامي خاطرات بد و خوب زندگي اش ....
به اين فکر مي کرد چقدر به مرگ نزديک است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و درر ميان زمين و هوا مانده است..حلقه شدن طناب به دور کمرش مانع از سقوط کاملش شده بود در آن لحظات سنگين سکوت چاره اي جز فرياد زدن نداشت...

خدايا کمکم کن... خدايا
ناگهان صدايي از دل اسمان پاسخ داد... از من چه مي خواهي؟؟
نجاتم بده ندا امد ..واقعا فکر مي کني مي توانم نجادت بدهم
البته تو تنها کسي هستي که مي توني نجاتم بدهي
صدا گفت : پس طناب دور کمرت را ببر!!!
يک لحظه سکوت عميقي همه جا را فرا گرفت و مرد تصميم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و ان را رها نکند.روز بعد گروه نجات جسد منجمد شده يک کوه نورد را پيدا کردند که به طناب دور کمرش حلقه شده بود...
در حالي که تنها يه متر از زمين فاصله داشت...

ما تا چه حد به طناب پوسيده ي زندگيمون چسبيده ايم..
چقدر تو سعود و سقوط زندگي اعتقاد و ايمان به خدا داريم..


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

سورنا، سردار بزرگ ايراني

زندگی نامه حافظ (شهر مادری حافظ کازرون بوده استادش هم کازرونی نتیجه اخلاقی:حافظ کازرونی!!!)

داستان عاشقانه اردشیرساسانی و گلنار به نقل ازشاهنامه فردوسی