زندگی
زیر گنبد کبود
جز من و خداکسی نبود
روزگار
رو به راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژهای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا
مستجاب کرد
پردهها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سالهاست اسم بازی من و خدا
زندگی است
هیچ چیز مثل بازی ما
عجیب نیست
بازی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن
کار مشکلی است
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی است!
"عرفان نظر آهاری"