اولین شاعر زن ایرانی
مهستی گنجوی: خردورز طغیانگر
مهستی اولین شاعر زن در تاریخ ایران است. شاعری که در هزار سال پیش شعر سروده است. شاعری آزاده و خردمند که برخلاف اندیشه روزگارش که کار و حرفه را حقیر می پنداشتند به ارباب کار و حرفه ها ارزش فراوان قایل بوده است. مهستی که می گویند نام اصلی اش، منیژه و تخلصش را مهستی برگزیده محل تولدش سرزمین گنجه از مراکز ادبی ایران می باشد.
آقای علی اکبرمشیر سلیمی دردفتردوم کتاب زنان سخنور، با تکیه بریکی از منابع قدیمی، درباره ی دوران کودکی مهستی می نویسد:
"پدر از چهارسالگی اورا به استادان گرانمایه درمکتب خانه سپرده و از آنجایی که هوش واستعداد بی اندازه یی داشته در دهسالگی با آموخته های سرشاری از دانش و ادب زن دانشمندی ازچنان آموزشگاهی ... بیرون می آید. پدرش دراین هنگام مهستی را برانگیخته وموسیقی دانانی براو می گمارد و مهستی دراین فن چنان پیشرفت کرد که درنوزده سالگی استادی بی مانند وسرآمد همگان شد. چنگ وعود و تاررا استادانه می نواخت [1] .
دوران جوانی مهستی در هاله ای از ابهام پوشیده است. برخی برآنند که او در نویسندگی، کتابت و محاسبات به درجه ای می رسد که گوی سبقت را ازهمه ی مردان روزگار می رباید و از دبیران زمان خود می شود. [2] .
ضمن مراجعه به رباعیات مهستی و با تکیه بر گواهی برخی از تذکره نویسان، مهستی دوبار بدستور شاه زندانی می شود. مهستی دریکی از رباعیات خود چنین می گوید:
شاهان چو بروز بزم ساغـــــــر گیرند
بریاد سماع و چنگ و چاکر گیرند
دست چومنی که پای بند طرب است
در خام نگیرند که در زر گیـــــرند
مهستی نه تنها شاعر زمان خود بلکه دردشناس دردهای گذشته و آینده سرزمین ما هم بوده است. او در رشته های گوناگونی شعر گفته است، و تنگ نظران حقیری که همواره بر اندیشه و خرد دهانه می زدند، دیوان او را به آتش کشیده اند.
1.شعارزنانه
مهستی، یک زن است و زنانه می سراید، و این از شگفتی های کار مهستی است. نگرشی فلسفی به جهان هستی دارد، خوشباش است، کار را بالاترین شرافت ادمی می شمارد وبا طنزهای گزنده ی خودساختار مردسالار قبیله ای را به مبارزه می طلبد. مجموعه ی این عوامل است که باعث زندانی شدن این شاعر خردورز و بعدها خرابات نشین شدن او می شود. بطوریکه خود می گوید"ما مردمی ایم ودرخرابات مقیم."
مهستی دریک دوران طولانی هزارساله، بعنوان یگانه زنی درتاریخ ادبیات فارسی باقی می ماند که به عنوان یک زن و با احساسات یک زن شعرسروده است.
ما را به دَم ِ پیر نگه نتوان داشت
در حُـجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سَرِ زلف چو زنجیر بُوَد
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
هزارسال پس از مهستی، فروغ فرخ زاد با انتشارکتاب عصیان، شعرزنانه را به ادبیات نوین پارسی معرفی می کند و چه تهمت ها که بجان نمی خرد تا جائی که شجاع الدین شفا طی مقدمه ی جانانه ای که همان زمان برکتاب او می نویسد از فروغ عصیانگر دفاع می کند. اخیرأ بهارسعید شاعرافغان این سد را شکسته است، لیکن مهستی را بازبان بی پروا، شجاع وگستاخانه اش باید مقدم بر فروغ وبهاردانست.
مهستی، سرمست از زیبائی خویش، دست معشوق را برگردن خود می خواهد ومطمئن است که چنین عشق واقعی وجسمانی ایمان صد ساله را برباد می دهد:
تا سنبل توغالیه سایــــــــی نکند
باد سحری نافه گشایــــــی نکند
گرزاهد صد ساله ببیند
درگردن من که پارسایـــی نکند
متاسفانه ادبیات مردانه ی ما کمتربه زنان فرصت هنرنمائی داده است. اگر هم زنی سدهای سکندری را شکسته وشعری سروده است، بخاطرآنکه بتواند به کارهنری خود ادامه دهد، یا شعرش را درهاله ای ازجزم ها پوشانیده است ویا درقالب ومقام مرد شعر سروده است. مهستی سنت شکنی را بجائی می رساند که برشبهایی که با معشوق دربستر ناز آرمیده بوده، با حسرت یاد می کند:
شبها که بناز با تو حفتم همه رفت
دُرها که به نوک مژه سفتـــــــم همه رفت
آرام دل ومونس جانـــــــــم بودی
رفتـــــی وهرآ نچه با تو گفتم همـــه رفت
دررباعی ذیل مهستی با ذکرنام خویش ازعشق وشیدائی خویش سخن می گوید:
ای باد که جان فدای پیغام تو باد
گربرگذری به کوی آن حورنژاد
گودرسرراه مهستـــــــی را دیدم
کزآرزوی تو جان شیرین می داد
و بعنوان یک زن نمی تواند ا زتوصیف زیبائی پسرکی اذان گو خودداری کند:
موذن پسری تازه تراز لاله ی مرو
رنگ رخش آب برده ازخون تذرو
آوازه قامت خوشش چون برخاست
درحال بباغ درنماز آمد ســــــــرو
مهستی دریکی از رباعیات خود، ضمن برخورداری از احساس زیبای احترام به خویشتن، بازبانی گستاخ وبی پروا ازحق برخورداری خود، به عنوان یک زن، از لذت جویی جنسی سخن می گوید:
من مهستی ام برهمه خوبان شده طاق
مشهــــوربه حسن درخــراسان وعراق
ای پورخطیب گنجه ازبهرخدا
مگذار چنین بسوزم از درد فراق [3]
2. شهرآشوب
شهرآشوب گونه ای از شعرپارسی است که درآن از ابزار کار، مشاغل وحرفه های مختلف وانسان هائی که دررشته های گوناگون بکار مشغولند سخن بمیان آورده می شود. مهستی را باید نخستین شاعر شهرآشوب سرا و در واقع بنیان گذار شهرآشوب درادبیات فارسی شمرد. اشتباه بسیاری ازکسان که اورا عاشق پسر قصـّابی شمرده اند ناشی ازشیوه ی شهرآشوب سرائی اوست که ازکارگران وصنعتگران بسیاری (ازجمله از شاگرد قصـّاب ها) با عاشقانه ترین کلمات یاد کرده است. معین الدین محرابی درشرحی جالب که برشهرآشوب های مهستی نوشته بدرستی خاطرنشان ساخته است که "یک نفر شاعر هر قدر هم که عاشق پیشه ورند ولاابالی باشد نمی تواند درآن واحد عاشق صدها نفر از ارباب حرف واصناف مختلف یک شهرباشد
. آنچه درمورد شهرآشوب های مهستی می توان گفت این است که او به عنوان یک زن از زیبائی وعشق جاودانه ی زنانه ی خود مایه گذاشته، کار را بالاترین و والاترین شرافت آدمی شمرده و کار و انسان های کارگر را ستوده است. او درباره ی دلبران بزار، پاره دوز، پتک زن، بافنده، حمامی، خاک بیز، نانوا، سوزن ساز، خیــّاط، کله پز، زین ساز، قصاب، صحاف، لباس شوی، میوه فروش، نجــّار، کلاه دوز، نعلبند وبسیاری از حرفه های دیگر عاشقانه سروده است. این چیزی است که حتی امروز ادبیات نوین ما بدان چندان توجه نکرده است. مثلأ ما بسیاری از محصولات را مصرف می کنیم ولی تولید کنندگانشان را بدست فراموشی می سپاریم؛ دراتاق خود پناه می جوئیم، برتخت خود می آرامیم، اتوبوس و قطار و اتومبیل سوار می شویم، درزیر نور مهتابی مطالعه می کنیم و وسایل مختلف برقی را براه می اندازیم و هرگز به دستها و مغزهائی که همه ی اینها را ساخته است فکر نمی کنیم. چه زیبا بود اگر ادبیات و هنر ما با دیدی انسانی ازکارگران و اربابان حرف وصنایع، معشوق ومحبوب و شهرآشوب های زمانه می ساخت. به گفتهی آقای سعید نفیسی، مهستی نام آورترین زنی است که به زبان پارسی شعر گفته است. تخصص او در سرودن رباعیات دربارهی پیشهوران و صنعتگران است. جا دارد از برخی از شهرآشوب های مهستی نمونه واریاد کنیم:
صحاف پسر که شهره ی آفاق است
چون ابروی خویشتن به عالم طاق است
با سوزن مژگان بکند شیــــــــرازه
هرسینه که ازغم دلش اوراق اســـــــت
ویا:
آن کودک نعلبنـــد داس اندردست
چون نعل براسب بست از پای نشست
زین نادره ترکه دید درعالم پست
بدری به ســــــُم اسب هلالی بربسـت
واینهم رباعی دیگری که مهستی درباره ی خـــبــّاز (نانوا) سروده است:
سهمــــــی که مرا دلبرخـــبــّـاز دهد
نه از سرکینه، از سرناز دهــــد
درچنگ غمش بمانده ام همچو خمیر
ترسم که بدست آتشم باز دهـــــد
واینهم یک شهرآشوب عالی درباره ی دلبر رخت شوی:
با ابرهمیشـــــــــــه درعتابش بینم
جوینده ی تاب آفتابــــــــــش بینم
گر مردمک دیده ی من نیست، چرا؟
هرگه که طلب کنم، درآبش بینــم
و اینهم ستایش یک زن عاشق پیشه است از پسرک تیراندازی که دراین فن مهارتی داشته است:
کاشکی انگشتوانت بودمـــــی
تا درانگشتت همی فرسودمــــی
تا هرآنگاهی که تیر انداختـی
خویشتن را کج بدو بنمودمـــــی
تا بد ندان راست کردی اومرا
بوسه ای چند ازلبش بربودمـــی [5]
مهستی درشهرآشوب های خود مرزهای دینی، طبقاتی وقومی بدور می افکند و انسان و کار شرافتمندانه انسانی را مورد ستایش قرار می دهد و بدینوسیله بعنوان ستایشگر راستین زندگی قــد علم می کند.
4. طنز گویی
مهستی درطنز بحق از متقدمین عبید زاکانی است. درطنزهای مهستی نیز مانند دیگر طنزپردازان قبل ازوی (ازجمله طنزپردازان کلاسیک عرب) کلمات بظاهر رکیک بکرات بکاررفته است. استفاده ازاین شیوه احتمالأ به علت عریانی زبان وحساس سازی وجلب توجه عامه به پیام موجود درطنز صورت پذیرفته است. آماج طنز مهستی، با سنجش معدود اشعاری که ازاو دردست ماست، بی عدالتی اجتماعی وخرافه گری مذهبی است. مهستی دررابطه با بی عدالتی مستتر در ازدواج مردان پیربا دختران جوان چنین سروده است:
شـــــــــوی زن نوجوان اگر پیربود
چون پیربود همیشه دلگیـربود
آری مثل است اینکه زنان می
درپهلوی زن تیر به از پیربود
سعدی با الهام ازاین شعراست که بعدها ضمن حکایتی درباب ششم گلستان می نویسد "زن جوان را اگر تیری درپهلو نشیند به که پیری."
درطنز ذیل مهستی قاضی شهر و روابط غیرعادلانه ی خانوادگی اورا به سخره گرفته است ـ رابطه ای که طی آ ن قاضی ناتوان ازانجام وظایف زناشوئی دختری جوان را بخاطرحفظ حیثیت شغلی نداشته اش اسیرچهاردیواری خانه کرده است:
قاضی چو زنش حامله شد زارگریست
گفتا زسر کینه که این واقعه چیســـــــــت؟
من پیرم و _____ من نمی خیزد هیــــــچ
این قحبه نه مریم است این بچه زکیست؟
این طنز نه تنها قاضی قدرقدرت را ازعرش به فرش می اندازد وبا طنزله می کند، بلکه کــّـل دستگاه فئودالی و سنت درباری که چندزنی ونهاد حرمسرا درآن نقش مسلط دارد را بطورغیرمستقیم به ریشخند می گیرد. ازفحوای شعرمعلوم است که قاضی بخاطر"حفظ آبروی خود" این راز را ازپرده برون نمی افکند. درحدود سه قرن بعد عبید زاکانی تحت تاثیر مهستی درپند سی ام "رساله صد پند" نوشت "دخترفقیهان وشیخان وقاضیان وعوانان {ماموران اجرای مالیات} مخواهید...."
5. خردورزی
درسروده های مهستی، برخلاف اشعاربسیاری شعرای قبل و بعد از وی، هیچ گونه اثری از مدح شاهان و دیگران دیده نمی شود. شباهت بین اندیشه خیام و مهستی حیرت انگیزاست بطوریکه خوانند نمی داند اورا اُستاد خیــّام بداند یا خیام را استاد وی. شاید هم این دو بی خبر از یگدیگر، با آموختن از خود زندگی، به نتایج واحدی رسیده و اشعار مشابهی سروده اند ـ همان چیزی که شعرا آنرا "توارد" می گویند وما چنین انطباقی را درتاریخ تحول اندیشه ی انسانی فراوان داشته ایم. مهستی با ریاکاری سرناسازگاری دارد.
یک دست به مصحفیم ویک دست به جام
گه نزد حلالیم وگهی نزد حرام
مائیــــــم دراین گنبــــد ناپختــــــه ی خام
نه کافرمطلق نه مسلمان تمـــام
پیوسته خرابات زرندان خــــوش باد
دردامـن زهد زاهدان آتش با د
آن دلق دوصد پاره وآن صوف کبود
افتاده بزیر پای دردی کش باد
هم مستم وهم غلام سرمستانم
بیزار ززهد وبنده ی رندانم
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگربگیر ومن نتوانم [6]
و این مفهومی است که حافظ آنرا درقرن هشتم هجری می پروراند وخرقه ی زاهدان را گاهی دررهن شراب می گذارد وگاهی آنرا طعمه ی آتش می کند:
گفت وخوش گفت بروخرقه بسوزان حافظ
یارب این قلب شناسی زکه آموخته بود؟
تاریخ مان را باید بازخوانی کنیم و مرواریدهای گرانبهایی که قرن هاست در دل خود اسیر و پنهان کرده است باز یافته و آن ها را قدرشناخته و بازشناسیم.
منابع:
[1] - علی اکبرمشیرسلیمی، زنان سخنور، دفتردوم، چاپ اول، مؤسسه مطبوعاتی علی اکبرعلمی، تهران بهمن 1335، صفحه ی 257.
[2] المعجم فی معائیراشعارالعجم، صفحه ی 246 به نقل از منبع شماره 2 صفحه ی 14.
[3] دیوان مهستی گنجوی، باهتمام طاهری شهاب، کتابخانه ی طهوری، تهران، آذر 1336،
[4] رشید یاسمی، مهستی گنجوی شاعره ایرانی،" ایرانشهر شماره 12،
[5] دیوان مهستی گنجوی، باهتمام طاهری شهاب، کتابخانه ی طهوری، تهران، آذر 1336،
مهستی اولین شاعر زن در تاریخ ایران است. شاعری که در هزار سال پیش شعر سروده است. شاعری آزاده و خردمند که برخلاف اندیشه روزگارش که کار و حرفه را حقیر می پنداشتند به ارباب کار و حرفه ها ارزش فراوان قایل بوده است. مهستی که می گویند نام اصلی اش، منیژه و تخلصش را مهستی برگزیده محل تولدش سرزمین گنجه از مراکز ادبی ایران می باشد.
آقای علی اکبرمشیر سلیمی دردفتردوم کتاب زنان سخنور، با تکیه بریکی از منابع قدیمی، درباره ی دوران کودکی مهستی می نویسد:
"پدر از چهارسالگی اورا به استادان گرانمایه درمکتب خانه سپرده و از آنجایی که هوش واستعداد بی اندازه یی داشته در دهسالگی با آموخته های سرشاری از دانش و ادب زن دانشمندی ازچنان آموزشگاهی ... بیرون می آید. پدرش دراین هنگام مهستی را برانگیخته وموسیقی دانانی براو می گمارد و مهستی دراین فن چنان پیشرفت کرد که درنوزده سالگی استادی بی مانند وسرآمد همگان شد. چنگ وعود و تاررا استادانه می نواخت [1] .
دوران جوانی مهستی در هاله ای از ابهام پوشیده است. برخی برآنند که او در نویسندگی، کتابت و محاسبات به درجه ای می رسد که گوی سبقت را ازهمه ی مردان روزگار می رباید و از دبیران زمان خود می شود. [2] .
ضمن مراجعه به رباعیات مهستی و با تکیه بر گواهی برخی از تذکره نویسان، مهستی دوبار بدستور شاه زندانی می شود. مهستی دریکی از رباعیات خود چنین می گوید:
شاهان چو بروز بزم ساغـــــــر گیرند
بریاد سماع و چنگ و چاکر گیرند
دست چومنی که پای بند طرب است
در خام نگیرند که در زر گیـــــرند
مهستی نه تنها شاعر زمان خود بلکه دردشناس دردهای گذشته و آینده سرزمین ما هم بوده است. او در رشته های گوناگونی شعر گفته است، و تنگ نظران حقیری که همواره بر اندیشه و خرد دهانه می زدند، دیوان او را به آتش کشیده اند.
1.شعارزنانه
مهستی، یک زن است و زنانه می سراید، و این از شگفتی های کار مهستی است. نگرشی فلسفی به جهان هستی دارد، خوشباش است، کار را بالاترین شرافت ادمی می شمارد وبا طنزهای گزنده ی خودساختار مردسالار قبیله ای را به مبارزه می طلبد. مجموعه ی این عوامل است که باعث زندانی شدن این شاعر خردورز و بعدها خرابات نشین شدن او می شود. بطوریکه خود می گوید"ما مردمی ایم ودرخرابات مقیم."
مهستی دریک دوران طولانی هزارساله، بعنوان یگانه زنی درتاریخ ادبیات فارسی باقی می ماند که به عنوان یک زن و با احساسات یک زن شعرسروده است.
ما را به دَم ِ پیر نگه نتوان داشت
در حُـجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سَرِ زلف چو زنجیر بُوَد
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
هزارسال پس از مهستی، فروغ فرخ زاد با انتشارکتاب عصیان، شعرزنانه را به ادبیات نوین پارسی معرفی می کند و چه تهمت ها که بجان نمی خرد تا جائی که شجاع الدین شفا طی مقدمه ی جانانه ای که همان زمان برکتاب او می نویسد از فروغ عصیانگر دفاع می کند. اخیرأ بهارسعید شاعرافغان این سد را شکسته است، لیکن مهستی را بازبان بی پروا، شجاع وگستاخانه اش باید مقدم بر فروغ وبهاردانست.
مهستی، سرمست از زیبائی خویش، دست معشوق را برگردن خود می خواهد ومطمئن است که چنین عشق واقعی وجسمانی ایمان صد ساله را برباد می دهد:
تا سنبل توغالیه سایــــــــی نکند
باد سحری نافه گشایــــــی نکند
گرزاهد صد ساله ببیند
درگردن من که پارسایـــی نکند
متاسفانه ادبیات مردانه ی ما کمتربه زنان فرصت هنرنمائی داده است. اگر هم زنی سدهای سکندری را شکسته وشعری سروده است، بخاطرآنکه بتواند به کارهنری خود ادامه دهد، یا شعرش را درهاله ای ازجزم ها پوشانیده است ویا درقالب ومقام مرد شعر سروده است. مهستی سنت شکنی را بجائی می رساند که برشبهایی که با معشوق دربستر ناز آرمیده بوده، با حسرت یاد می کند:
شبها که بناز با تو حفتم همه رفت
دُرها که به نوک مژه سفتـــــــم همه رفت
آرام دل ومونس جانـــــــــم بودی
رفتـــــی وهرآ نچه با تو گفتم همـــه رفت
دررباعی ذیل مهستی با ذکرنام خویش ازعشق وشیدائی خویش سخن می گوید:
ای باد که جان فدای پیغام تو باد
گربرگذری به کوی آن حورنژاد
گودرسرراه مهستـــــــی را دیدم
کزآرزوی تو جان شیرین می داد
و بعنوان یک زن نمی تواند ا زتوصیف زیبائی پسرکی اذان گو خودداری کند:
موذن پسری تازه تراز لاله ی مرو
رنگ رخش آب برده ازخون تذرو
آوازه قامت خوشش چون برخاست
درحال بباغ درنماز آمد ســــــــرو
مهستی دریکی از رباعیات خود، ضمن برخورداری از احساس زیبای احترام به خویشتن، بازبانی گستاخ وبی پروا ازحق برخورداری خود، به عنوان یک زن، از لذت جویی جنسی سخن می گوید:
من مهستی ام برهمه خوبان شده طاق
مشهــــوربه حسن درخــراسان وعراق
ای پورخطیب گنجه ازبهرخدا
مگذار چنین بسوزم از درد فراق [3]
2. شهرآشوب
شهرآشوب گونه ای از شعرپارسی است که درآن از ابزار کار، مشاغل وحرفه های مختلف وانسان هائی که دررشته های گوناگون بکار مشغولند سخن بمیان آورده می شود. مهستی را باید نخستین شاعر شهرآشوب سرا و در واقع بنیان گذار شهرآشوب درادبیات فارسی شمرد. اشتباه بسیاری ازکسان که اورا عاشق پسر قصـّابی شمرده اند ناشی ازشیوه ی شهرآشوب سرائی اوست که ازکارگران وصنعتگران بسیاری (ازجمله از شاگرد قصـّاب ها) با عاشقانه ترین کلمات یاد کرده است. معین الدین محرابی درشرحی جالب که برشهرآشوب های مهستی نوشته بدرستی خاطرنشان ساخته است که "یک نفر شاعر هر قدر هم که عاشق پیشه ورند ولاابالی باشد نمی تواند درآن واحد عاشق صدها نفر از ارباب حرف واصناف مختلف یک شهرباشد
. آنچه درمورد شهرآشوب های مهستی می توان گفت این است که او به عنوان یک زن از زیبائی وعشق جاودانه ی زنانه ی خود مایه گذاشته، کار را بالاترین و والاترین شرافت آدمی شمرده و کار و انسان های کارگر را ستوده است. او درباره ی دلبران بزار، پاره دوز، پتک زن، بافنده، حمامی، خاک بیز، نانوا، سوزن ساز، خیــّاط، کله پز، زین ساز، قصاب، صحاف، لباس شوی، میوه فروش، نجــّار، کلاه دوز، نعلبند وبسیاری از حرفه های دیگر عاشقانه سروده است. این چیزی است که حتی امروز ادبیات نوین ما بدان چندان توجه نکرده است. مثلأ ما بسیاری از محصولات را مصرف می کنیم ولی تولید کنندگانشان را بدست فراموشی می سپاریم؛ دراتاق خود پناه می جوئیم، برتخت خود می آرامیم، اتوبوس و قطار و اتومبیل سوار می شویم، درزیر نور مهتابی مطالعه می کنیم و وسایل مختلف برقی را براه می اندازیم و هرگز به دستها و مغزهائی که همه ی اینها را ساخته است فکر نمی کنیم. چه زیبا بود اگر ادبیات و هنر ما با دیدی انسانی ازکارگران و اربابان حرف وصنایع، معشوق ومحبوب و شهرآشوب های زمانه می ساخت. به گفتهی آقای سعید نفیسی، مهستی نام آورترین زنی است که به زبان پارسی شعر گفته است. تخصص او در سرودن رباعیات دربارهی پیشهوران و صنعتگران است. جا دارد از برخی از شهرآشوب های مهستی نمونه واریاد کنیم:
صحاف پسر که شهره ی آفاق است
چون ابروی خویشتن به عالم طاق است
با سوزن مژگان بکند شیــــــــرازه
هرسینه که ازغم دلش اوراق اســـــــت
ویا:
آن کودک نعلبنـــد داس اندردست
چون نعل براسب بست از پای نشست
زین نادره ترکه دید درعالم پست
بدری به ســــــُم اسب هلالی بربسـت
واینهم رباعی دیگری که مهستی درباره ی خـــبــّاز (نانوا) سروده است:
سهمــــــی که مرا دلبرخـــبــّـاز دهد
نه از سرکینه، از سرناز دهــــد
درچنگ غمش بمانده ام همچو خمیر
ترسم که بدست آتشم باز دهـــــد
واینهم یک شهرآشوب عالی درباره ی دلبر رخت شوی:
با ابرهمیشـــــــــــه درعتابش بینم
جوینده ی تاب آفتابــــــــــش بینم
گر مردمک دیده ی من نیست، چرا؟
هرگه که طلب کنم، درآبش بینــم
و اینهم ستایش یک زن عاشق پیشه است از پسرک تیراندازی که دراین فن مهارتی داشته است:
کاشکی انگشتوانت بودمـــــی
تا درانگشتت همی فرسودمــــی
تا هرآنگاهی که تیر انداختـی
خویشتن را کج بدو بنمودمـــــی
تا بد ندان راست کردی اومرا
بوسه ای چند ازلبش بربودمـــی [5]
مهستی درشهرآشوب های خود مرزهای دینی، طبقاتی وقومی بدور می افکند و انسان و کار شرافتمندانه انسانی را مورد ستایش قرار می دهد و بدینوسیله بعنوان ستایشگر راستین زندگی قــد علم می کند.
4. طنز گویی
مهستی درطنز بحق از متقدمین عبید زاکانی است. درطنزهای مهستی نیز مانند دیگر طنزپردازان قبل ازوی (ازجمله طنزپردازان کلاسیک عرب) کلمات بظاهر رکیک بکرات بکاررفته است. استفاده ازاین شیوه احتمالأ به علت عریانی زبان وحساس سازی وجلب توجه عامه به پیام موجود درطنز صورت پذیرفته است. آماج طنز مهستی، با سنجش معدود اشعاری که ازاو دردست ماست، بی عدالتی اجتماعی وخرافه گری مذهبی است. مهستی دررابطه با بی عدالتی مستتر در ازدواج مردان پیربا دختران جوان چنین سروده است:
شـــــــــوی زن نوجوان اگر پیربود
چون پیربود همیشه دلگیـربود
آری مثل است اینکه زنان می
درپهلوی زن تیر به از پیربود
سعدی با الهام ازاین شعراست که بعدها ضمن حکایتی درباب ششم گلستان می نویسد "زن جوان را اگر تیری درپهلو نشیند به که پیری."
درطنز ذیل مهستی قاضی شهر و روابط غیرعادلانه ی خانوادگی اورا به سخره گرفته است ـ رابطه ای که طی آ ن قاضی ناتوان ازانجام وظایف زناشوئی دختری جوان را بخاطرحفظ حیثیت شغلی نداشته اش اسیرچهاردیواری خانه کرده است:
قاضی چو زنش حامله شد زارگریست
گفتا زسر کینه که این واقعه چیســـــــــت؟
من پیرم و _____ من نمی خیزد هیــــــچ
این قحبه نه مریم است این بچه زکیست؟
این طنز نه تنها قاضی قدرقدرت را ازعرش به فرش می اندازد وبا طنزله می کند، بلکه کــّـل دستگاه فئودالی و سنت درباری که چندزنی ونهاد حرمسرا درآن نقش مسلط دارد را بطورغیرمستقیم به ریشخند می گیرد. ازفحوای شعرمعلوم است که قاضی بخاطر"حفظ آبروی خود" این راز را ازپرده برون نمی افکند. درحدود سه قرن بعد عبید زاکانی تحت تاثیر مهستی درپند سی ام "رساله صد پند" نوشت "دخترفقیهان وشیخان وقاضیان وعوانان {ماموران اجرای مالیات} مخواهید...."
5. خردورزی
درسروده های مهستی، برخلاف اشعاربسیاری شعرای قبل و بعد از وی، هیچ گونه اثری از مدح شاهان و دیگران دیده نمی شود. شباهت بین اندیشه خیام و مهستی حیرت انگیزاست بطوریکه خوانند نمی داند اورا اُستاد خیــّام بداند یا خیام را استاد وی. شاید هم این دو بی خبر از یگدیگر، با آموختن از خود زندگی، به نتایج واحدی رسیده و اشعار مشابهی سروده اند ـ همان چیزی که شعرا آنرا "توارد" می گویند وما چنین انطباقی را درتاریخ تحول اندیشه ی انسانی فراوان داشته ایم. مهستی با ریاکاری سرناسازگاری دارد.
یک دست به مصحفیم ویک دست به جام
گه نزد حلالیم وگهی نزد حرام
مائیــــــم دراین گنبــــد ناپختــــــه ی خام
نه کافرمطلق نه مسلمان تمـــام
پیوسته خرابات زرندان خــــوش باد
دردامـن زهد زاهدان آتش با د
آن دلق دوصد پاره وآن صوف کبود
افتاده بزیر پای دردی کش باد
هم مستم وهم غلام سرمستانم
بیزار ززهد وبنده ی رندانم
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگربگیر ومن نتوانم [6]
و این مفهومی است که حافظ آنرا درقرن هشتم هجری می پروراند وخرقه ی زاهدان را گاهی دررهن شراب می گذارد وگاهی آنرا طعمه ی آتش می کند:
گفت وخوش گفت بروخرقه بسوزان حافظ
یارب این قلب شناسی زکه آموخته بود؟
تاریخ مان را باید بازخوانی کنیم و مرواریدهای گرانبهایی که قرن هاست در دل خود اسیر و پنهان کرده است باز یافته و آن ها را قدرشناخته و بازشناسیم.
منابع:
[1] - علی اکبرمشیرسلیمی، زنان سخنور، دفتردوم، چاپ اول، مؤسسه مطبوعاتی علی اکبرعلمی، تهران بهمن 1335، صفحه ی 257.
[2] المعجم فی معائیراشعارالعجم، صفحه ی 246 به نقل از منبع شماره 2 صفحه ی 14.
[3] دیوان مهستی گنجوی، باهتمام طاهری شهاب، کتابخانه ی طهوری، تهران، آذر 1336،
[4] رشید یاسمی، مهستی گنجوی شاعره ایرانی،" ایرانشهر شماره 12،
[5] دیوان مهستی گنجوی، باهتمام طاهری شهاب، کتابخانه ی طهوری، تهران، آذر 1336،